بسم الله
این روزها؛ نه بگذار بهتر بگویم؛ هر وقت که دعوامان می شود و قهر بینمان فاصله می سازد؛یاد جمله ی کسی می افتم که می گفت؛« هیچ وقت با هم قهر نمیکردیم؛ چون همیشه یادمان بود که شاید همین روزها لحظه ای برسد که دیگر همدیگر را نداشته باشیم...» دوست دارم مثل او باشم؛ مثل او فکر کنم؛ من هم بگویم می خواهم مثل همه روزهایی که دعوامان میشود؛ حتی اگر من قهر کرده ام ؛ اما من باشم که بیایم برای آشتی؛ اصلا نگذارم قهر؛ بین من و تو را خط خطی کند...
اما... اما یادم می افتد که تو مال من نیستی... تو حق کس دیگری هستی...باید تو را آماده کنم تا آماده شوی برای لحظات با او بودن...بغضم در کمین انفجار است...دارد گلویم را خفه می کند...آخر من دوست دارم خودم باشم!... دوست دارم قهر نکنم؛ دوست دارم وقتی دلم برایت تنگ میشود ؛ سراغت بیایم؛ وقتی دعوا می کنیم حتی وقتی تو مقصری من پا پیش بگذارم... اما من حق ندارم خودم باشم...چون آن وقت ... و تو مال من نیستی... تو حق کس دیگری هستی...راستش لیاقتت هم بیشتر از من است...خیلی بیشتر...
اما من می خواهم خودم باشم...
اما من حق ندارم خودم باشم...
دلم آتش گرفته است از این همه دلتنگی... گرچه این بار هم... اما من دلم برای تو تنگ است... تنگِ تنگ ...
بغضم را فرو می خورم... من می خواهم خودم باشم اما آخر؛ من حق ندارم خودم باشم...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ